جدول جو
جدول جو

معنی عیان شدن - جستجوی لغت در جدول جو

عیان شدن(گُ تَ دَ)
آشکار شدن. واضح شدن. ظاهر گشتن:
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه عالم عیان شده.
خاقانی.
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی عشق هزار لشکری.
خاقانی.
بس نقب کافکندم نهان بر حقۀ لعل بتان
صبح خرد چون شد عیان نقّاب پنهان نیستم.
خاقانی.
مکن غیبت هیچکس را بیان
که روزی شود بر تو غیبت عیان.
سعدی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
سعدی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد بو برنخیزد از چندن.
قاآنی
لغت نامه دهخدا
عیان شدن
آشکار شدن ظاهر شدن
تصویری از عیان شدن
تصویر عیان شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
جاری شدن، جریان پیدا کردن، برای مثال زخون چندان روان شد جوی درجوی / که خون می رفت و سر می برد چون گوی (نظامی۲ - ۱۸۹)، کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست آمدن، حاصل شدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاج شدن
تصویر علاج شدن
درمان شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُآ کَ لَ)
برشته شدن. کباب شدن. انشواء. (از تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تقلّی. (از تاج المصادر بیهقی). نضج. (از دهار) :
ز تیغ تو الماس بریان شود
زمین روز جنگ تو گریان شود.
فردوسی.
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
در دلو نور افشان شده، زآنجا بماهی دان شده
ماهی ازو بریان شده، یکماهه نعما داشته.
خاقانی.
گاهی ز جان بیجان شدم گاهی ز دل بریان شدم
هر لحظه دیگرسان شدم هر دم دگرگون آمدم.
عطار.
و رجوع به بریان شود.
- بریان شده، کباب شده. برشته شده. مشوی. مشویه. و رجوع به بریان شود.
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ صَ)
مصون شدن. محفوظ گشتن. فارغ شدن. در امان شدن:
پس ایمن شدی بر تن خویش بر
مگر سیری آمد تنت را ز سر.
فردوسی.
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش.
فردوسی.
دل اندر سرای سپنجی مبند
بس ایمن مشو در سرای گزند.
فردوسی.
گفت سوی جیحون صوابتر از آن بگذریم و ایمن شویم. (تاریخ بیهقی).
بدین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
ازیرا که ابلیس ایمن شده است
دل شیعت اندر حصار علی.
ناصرخسرو.
ایمن مشو ای حکم تو از حکم سدوم
از تیر سحرگاه و دعای مظلوم.
(از سندبادنامه ص 33).
تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز.
نظامی.
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان.
مولوی.
سنگ و آهن ز آب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن شود.
مولوی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
مشو از زیردست خویش ایمن در تهیدستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته.
صائب.
رجوع به ایمن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
وقت خزان آمدن، زرد شدن رنگ برگها، پژمرده شدن، ریختن برگها
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
خمان و گردان و پیچیده شدن. پیچان گردیدن. رجوع به پیچان شود، پریشان و مضطرب و بیقرارو بی آرام شدن از غمی و اندوهی یا دردی:
غمین گشت و پیچان شد از روزگار
بمرگ برادر بمویید زار.
فردوسی.
همین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار.
فردوسی.
که بر دست او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود.
فردوسی.
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان.
فردوسی.
زمانه نخواهیم بی تخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو.
فردوسی.
که تا از پی تاج بیجان شود
جهانی برو زار و پیچان شود.
فردوسی.
، روی گردان شدن:
چو بشنید طلحند آواز اوی
شد از ننگ پیچان و پرآب روی.
فردوسی.
که من قیصری را بفرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم.
فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شود
نه پیچان همانا که بیجان شود.
فردوسی.
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند.
فردوسی.
بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی
ندیدی که خشم آورد چشم اوی.
فردوسی.
همان رخش گویی که بیجان شدست
ز پیکان چنان زار و پیچان شدست.
فردوسی.
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود.
فردوسی.
بمان تا بر آن سنگ بریان شوند
چو بیچاره گردند پیچان شوند.
فردوسی.
ز تیغم سرانشان چو پیچان شوند
چنان خستگان زار و بیجان شوند.
فردوسی.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر جای پیچان شدی.
فردوسی.
چو ایرانیان این سخن را ز شاه
شنیدند، پیچان شدنداز گناه.
فردوسی.
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناگشته بیجان شدیم.
فردوسی.
بنزدیک آن مرد دهقان شدند
دژم گشته و زار و پیچان شدند.
فردوسی.
سپاه تو بی تاو وبیجان شوند
وگر زنده مانند پیچان شوند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ کَ دَ)
تاریک شدن. اسوداد:
بریده گشت پس آنگاه ششصدوسی سال
سیاه شد همه عالم ز کفر و از کافر.
ناصرخسرو.
زآن پیشتر که جامۀ جانت شود سیاه
از مردم سیاه درون اجتناب کن.
صائب.
، محو شدن. سترده شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
که فرغول برنتابد آن روز
که بر تخته بر سیاه شود نام.
رودکی (از لغت فرس اسدی ص 316)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
بزرگ شدن: امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی).
هر خردی از او شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است
ناصرخسرو.
بود همچون گوشتی کزوی گرفتی مار، خورد
گشت از اینسان چون کلان شد مارخور لکلک بچه.
سوزنی.
و رجوع به کلان و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
جلو گرفتن. (آنندراج). لگام زدن. دهانه زدن، کنایه از به اطاعت درآوردن. رام و مطیع ساختن:
نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است
خوش آنکه راه به این چشمۀبقا دارد.
صائب (از آنندراج).
، همعنان رفتن. برابری کردن:
...با براق چگونه عنان زند خر لنگ.
رفیع الدین لنبانی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
آشکار شدن. هویدا گشتن. عیان شدن:
که دانم تو رابیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند.
سعدی.
و رجوع به عیان شدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سَ تَ)
آشکار کردن. برملا ساختن. واضح گرداندن. هویدا کردن. مشهور ساختن:
وز میی کآسمان پیالۀ اوست
آفتابی عیان کنید امروز.
خاقانی.
مهره آورد از سر افعی برون
در سر ماهی عیان کرد آفتاب.
خاقانی.
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نو عیان کند خلاق.
خاقانی.
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
سعدی.
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من.
حافظ.
غمش عیان نکنم ترسم از زبان خلایق
چو مفلسی که بود گنج شایگانش و لرزد.
یوسفی جرباذقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ هََ دَ / دِ)
عیان بیننده. بینندۀ آنچه آشکار است. ظاهربین.
- چشم عیان بین، چشمی که آشکار چیزهای عینی را ببیند:
به چشم نهان بین عیان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ دَ)
آشکار شدن. هویدا گشتن:
چندان بمان که ماه نو آید عیان ز شرق
وز سوی غرب شمس تلالا برافکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تَ)
لخت شدن. برهنه شدن. عور شدن. و رجوع به عریان شود:
مگر درخت شکفته گناه آدم کرد
که از لباس چو آدم همی شود عریان.
فرخی.
گفتم ار عریان شود او در عیان
نی تو مانی نی کنارت نی میان.
مولوی.
صبح تیغش تا بباغ سینه عریان میشود
خون ز زخمم همچو رنگ از گل نمایان میشود.
بیدل (از آنندراج).
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود.
صائب (از آنندراج).
، مبری شدن. دور شدن:
از نعمت تو گردد پوشیده
هر کس که از خلاف توشد عریان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویران شدن
تصویر ویران شدن
خراب شدن بایر شدن: (وآن شهر از مدتی مدید بازچنان ویران شده بود که نه از عماراتش اثری مانده و نه غیر از حشرات الارض در آن دیار می نمود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویار شدن
تصویر ویار شدن
دچار ویار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهان شدن
تصویر نهان شدن
مخفی شدن پنهان گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معین شدن
تصویر معین شدن
هر نیزیدن، تعیین شدن، بر قرار شدن، معلوم شدن، آشکار گردیدن: (... تا خادم نیکبخت معین شود) (اوصاف الاشراف. 9)
فرهنگ لغت هوشیار
سنگین شدن وزین گشتن، یا گران شدن رکاب. فشار آمدن بر رکاب تا مرکوب تند رود، بشتاب رفتن، یا گران شدن سر. سرگران شدن تکبر ورزیدن، یاگران شدن سر از خواب. بخواب رفتن: زضعف تن شده ام آن چنان که گر بمثل گران شود سرم از خواب بشکند کمرم. (جامی) یا گران شدن عنان. کشیده شدن عنان اسب برای متوقف ساختن آن، دارای بهای زیاد شدن مقابل ارزان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریان شدن
تصویر گریان شدن
بگریه افتادن گریستن: رسوا شده عریان شده دشمن برو گریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان دیدن
تصویر عیان دیدن
به چشم دیدن آشکار دیدن آشکار دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان کردن
تصویر عیان کردن
آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علاج شدن
تصویر علاج شدن
درمان شدن شفا یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست رسیدن فراهم آمدن نصیب شدن چیزی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
خمان شدن گردان شدن، پریشان شدن، مضطرب گشتن بیقرار گردیدن از غمی اندوهی یا دردی: غمین گشت و پیچان شد از روزگار بمرگ برادر بمویید زار. (فردوسی)، روی گردان شدن: بپرهیز و پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم آورد چشم اوی. (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایمن شدن
تصویر ایمن شدن
ارمند یدن ارمند شدن محفوظ شدن مصون ماندن در امن بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاد شدن
تصویر زیاد شدن
افزون شدن فراوان شدن بسیارشدن: امسال آب رودخانه زیاد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان شدن
تصویر روان شدن
حرکت کردن، روانه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسان شدن
تصویر آسان شدن
سهل شدن آسان گردیدن تیسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزان شدن
تصویر میزان شدن
به نشاط لازم رسیدن، سرحال آمدن، کیفور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچان شدن
تصویر پیچان شدن
((شُ دَ))
خم شدن، پریشان و مضطرب گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
((~. شُ دَ))
نصیب شدن، به دست آمدن
فرهنگ فارسی معین